یک روز صبح که بیدار شدم، فهمیدم یکی از لنگه کفشهایم فرار کرده است. کسی آدرس جایی بهشتگونه را در زیر گوشش زمزمه کرد. آن لنگه کفش قدیمی هوایی شد و شتابزده جفت خود را رها کرد و رفت. بعد از آن نوبت به شورش جورابهایم رسید. برای اذیت کردنم، هر کدام به سویی پراکنده میشدند یا با کسی غیر از جفت خودشان میماندند. علت این شورشهای ریز و درشت را نمیفهمیدم!
حالا نوبت به پاهایم رسیده است. پاهایم تا همین یک ماه پیش همراهان خوبی برای من بودند. نمیدانم چه شد که دیگر از حرکت ایستادند. انگار تسلیم شده بودند که مرا بهسوی رویاهایم ببرند یا شاید این پاهای برهنه یخ زده، با دیدن یک جفت کفش نو و تازه هوایی شدند و دست به شورش زدند. خواستار جورابهای جفت شده، کفشی بهتر، مسیری راحتتر و زیباتر برای زندگی هستند.
کوتاه ولی زیبا بود.
قلمتان مانا باد 🙏🌺