در حال حاضر مشغول مطالعه کتاب تولستوی و مبل بنفش از نینا سنکویچ هستم. نمیخواهم در خصوص داستان این کتاب بنویسم یا نقدش کنم؛ فقط میخواهم در مورد نکتهای که توجهم به آن جلب شده بنویسم. (کتاب خوبی هست، در واقع با خواندن این کتاب انگار دارید همزمان چندین کتاب مختلف از آثار دیگر نویسندگان میخوانید.)
«زندگی را ببخش!» مفهومی که حین خواندن این کتاب بهش پی بردم و تا چندین روز ذهنم را مشغول نگه داشت.
زندگی را ببخش! تا حالا اینطوری فکر نکرده بودم. خیلی از آدمها از هر چیز کوچک و بزرگی کینه به دل میگیرند و تا سالهای طولانی این کینه در گوشهی قلبشان تارعنکبوت میبندد. خیلیهای دیگر هم کینه بزرگی از خودِ زندگی به دل دارند. زندگی عادلانه نیست، پر از بیتفاوتی، نادیده گرفته شدن، شکست، دروغ، ظلم و هزار مورد شناخته و ناشناخته شده دیگر است که گاهی باعث بروز خشم و کینه از خود زندگی میشود. این حس را به وجود میآورد که «زندگی دیگر چیست!» «زندگی تنها یک بازی مزخرف و بیسروته است»
به تازگی متوجه شدم که خود من هم به همین احساس مبتلا شدم. خشم و کینهای از زندگی به دل گرفتم و برای آن هزاران دلیل موجه و غیرموجه دارم. متوجه شدم اغلب اوقات واقعا زندگی نمیکنم فقط آن را تحمل میکنم تا بگذرد، فقط چون کینهای دیرینه از زندگی به دل دارم. از تمام بیعدالتیها، ظلم و سختیها خسته و ناتوان شدم. در همین حین خستگی، در این کتاب با شخصیت اصلی داستان که خود نویسنده است و داستانی که بر اساس زندگی واقعیاش طی میشود؛ به موضوع بخشش زندگی رسیدم. چرا که خود نویسنده هم به دلیل از دست دادن یکی از عزیزانش از دست خودش و زندگی عصبانی است و حالا به دنبال راهی برای برگشتن به زندگی و آشتی کردن با آن است.
میتوان زندگی را بخشید؟ میتوان همه چیز را پشت سر گذاشت و با حسی تازه دوباره زندگی را شروع کرد و با زندگی آشتی کرد؟ اصلا این بخشش ذرهای تاثیر در عالم دنیای لایتناهی دارد؟
سوالهایی که شاید پیدا کردن جوابشان چندان راحت نباشد. کمی به معنا و هدف از بخشیدن فکر کردم تا درنهایت تصمیم به بخشیدن زندگی گرفتم.
هدف از بخشش دیگران، لطف در حق آنها نیست؛ بلکه در حق خودمان است. پیوندهای سرسخت کینه را درهم میشکند و احساس رهایی و خشنودی به خود ما میدهد. با بخشیدن زندگی، دید تازه و متفاوتی به زندگی پیدا کردم و کمی مثبتاندیشتر شدم. البته که هیچ تاثیری در بیعدالتیها و ظلمهای دنیا ندارد اما آرامشی که به قلبم میدهد همه چیز است. این آرامش باعث میشود خونسردتر شوم و واکنش هیجانی کمتری به آدمها و وقایع اطرافم نشان دهم. در عوض با شفافیت بیشتری فکر میکنم و نسبت به همه چیز کمی دلسوزتر شدم.
شاید اگر تمامی آدمها یکبار این زندگی را به خاطر تمامی بدیهایش ببخشند و دوباره از نو شروع کنند، دیگر هیچ سیاهی در زندگی کسی باقی نماند.
شاید بهتر باشه من خودم و آدمای گذشتهم رو ببخشم:))