همهی عمر ترسیدیم..
از خودمان،
ترسیدیم پای باورهای خودمان بایستیم.
ترسیدیم نکند ما را به خاطر خودمان، آرزو و رویاهایمان قضاوت کنند.
از چشیدن طعم موفقیت ترسیدیم، اصلا نفهمیدیم بهای موفقیت چیست؟
فقط کورکورانه جا پای جای دیگران گذاشتیم و چشم بسته مسیرشان را ادامه دادیم.
ترسیدیم که خود واقعیمان را به کسی نشان دهیم،
در عوض پشت نقابی از ترس و شخصیتی غریب پنهان شدیم..
ترسیدیم نکند از دست بدهیم.. آدمهای اطرافمان، دوستان و خانوادهمان را،
ولی در عوض خودمان را از دست دادیم.
در تنهایی و در لابهلای افکار قدیمی و کهنه دنبال خود گمشدهمان میگردیم تا شاید ردی از خودمان پیدا کنیم. اما دیگر دیر شده..
آدمی به همه چیز عادت میکند. ذهنمان دیگر این شخصیت دروغینی که به خورد خودمان دادهایم را باور کرده و پذیرفته است.
برای همین است که وقتی به خودمان نگاه میکنیم دیگر برق رضایت درون چشمانمان را نمیبینیم.
من و تو یک عذرخواهی به خودمان بدهکاریم.
آرزو موسیزاده
این دقیقا منِ چندسال پیش بود. نمیدونستم چه چیزی رو دوست دارم یا حتی چی میخوام از زندگی. به این موضوعات فکر نمیکردم چون غرقِ زندگی خاکستری شده بودم.
تا اینکه بعد از گذشت چند سال این سوال روپرسیدم:
” تو چی دوست داری؟”
کاملا درک میکنم. امیدوارم واقعا پیداش کرده باشی 😉