هرکس باری روی دوشش سنگینی میکند. بار گناهان گذشته، بار آرزوهای در خاک خفته، بار حرفهای نگفته..
باری از جنس چمدان نامرئی. این چمدان نامرئی برای هر کس اندازه و شکل متغیری دارد اما ماجرای او کمی فرق داشت.
میگویند هرچه پا به سن بگذاری چمدانهایت سبک و سبکتر میشوند و هرسال حس سبکی و آزادی بیشتری احساس میکنی. اما برای او اینطور نبود. برای او هر لحظه و هر ساعت سنگینی چمدان نامرئیاش بیشتر میشد. با این حال حتی یکلحظه هم گول آدمهای رنگی هم مسیرش را نخورد. هیچوقت اجازه نداد کسی به او نزدیک شود تا مبادا حرفهای مهروموم شدهاش بیاجازه از میان لبان خشکیدهاش خارج شود.
آخرین باری که لب از لب گشوده بود را به خاطر نداشت. همیشه به خودش هشدار میداد: «حرف، حرف میاره.». با همین یک جمله تمام عمرش را در سکوت گذرانده بود. مطمئن نبود از خودش محافظت میکند یا فقط از دنیا و آدمهایش وحشتی غیر قابل انکار دارد.
حس میکند به آخر راه نزدیک است. خسته و تنهاست. روی سکویی سنگی در حیاط مینشیند و به چمدانی که این همه سال آن را تنهایی به دوش کشیده نگاه میکند. میتوانست چمدان را به یک کلید آهنی زنگزده تشبیه کند. کلیدی که دیگر از کارکردش مطمئن نبود. مطمئن نبود اگر کلید را درون قفل تار عنکبوت زدهی قلبش بچرخاند، بتواند در مخفی قلبش را باز کند.
چشمان غمزدهاش را به اطراف دوخت. خانهاش را همچون یک بیابان خشک و بیآب و علف تصور کرد که حتی نور طلایی خورشید هم نمیتوانست گرمای زندگی را به این خانه برگرداند. سالهاست کسی جز خودش در این خانه رفت و آمد نکرده تا مبادا راز درون قلبش فاش شود، مبادا کسی او را قضاوت کند. لحظهای به خود اجازه داد تا افسار کلید قلبش را روی زمین بگذارد. به محض زمین گذاشتنش، حسی از جنس رهایی و سبک بالی وجودش را در بر گرفت. حلقهی اشک درون نگاهش چشمانش را به سوزش انداخت. حالا که افسار کلید را رها کرده، احساس تنهایاش بیشتر شده بود. تمامی این سالها برای سکوت و نگهداشتن حرفهای زندگیاش تلاش کرده بود و حالا دیگر کسی برای شنیدن این حرفهای تلنبار شده وجود نداشت.
آهی کشید و بخار دهانش مانند مهای در میان هوای سرد ناپدید شد. ارتعاش تارهای صوتیاش بعد از این همه مدت گلویش را به خارش انداخته بود. بدون آنکه به افسار چمدان نامرئیاش توجهی کند، به داخل خانه رفت تا گلویی تازه کند. سرعت راه رفتنش ناخواسته سریعتر شده بود. فراموش کرده بود راحت قدم برداشتن چه قدر میتواند لذت بخش باشد. این احساس سبکی باعث شد با خود فکر کند آیا ارزشش را داشت؟ ارزشش را داشت که این همه سال در قلبش را به روی همه ببند و تمام حرفها، نگرانیها و حتی دلخوشیها را درون خودش بریزد و شاهد خشکیدن چشمهی احساساتش باشد فقط چون لیاقت خوشحالی را نداشت؟
به سراغ دفترچه خاطرات قدیمیاش رفت. با یک فوت کم جان، موجی از گرد و غبار از روی جلد چرم قهوهای دفترچه بلند شد. انگشتان لاغر و لرزانش آهسته برگهای نحیف کاغذ را ورق میزد. چشمش بر روی یکی از خاطرات قفل شد. خاطرهی پیوند همیشگیاش با همسر زیبایش. هنوز به یاد دارد همسرش در آن لباس سفید مانند دُری در میان آسمان شب میدرخشید. آن شب لبخند روی لبان هردویشان رنگ دیگری داشت. اما زندگی بعد از آن شب به یاد ماندنی تغییر کرد. اسمش را روزمرگی گذاشته بود
روزمرگی که هر روز همسر زیبایش «دوستت دارم» را برایش زمزمه میکرد و او از روی عادت همیشگیاش فقط سر تکان میداد و لبخند میزد. هیچ وقت جملهی «دوستت دارم» را بر زبان نیاورده بود. پدرش در کودکی به او گوشزد کرده بود «مرد که از احساساتش حرف نمیزد. اصلا مرد رو چه به این حرفا.». بزرگ شد و هیچ وقت جرئت بیان احساساتش را پیدا نکرد. هیچ وقت به همسرش نگفت «دوستت دارم».
نگاهش دیگر روی دفترچه خاطرات نبود. انگار پردهای نامرئی جلوی دیدش را گرفته بود. یاد خاطرهای تلخی که در پس ذهنش زیر خروار ناله و نفرت از خودش مدفون کرده بود، افتاد. لبهای خشکیده و ترک خوردهاش به آرامی از هم باز شدند. کمی تقلا کرد تا صدای خودش را از ته گلویش بشنود.
-هنوز یادم میاد.. اون شب گندِ خسته کننده. اون شب هیچ چیز درست پیش نرفته بود و حوصلهی حرف شنیدن و حرف زدن نداشتم. حتی حوصلهی شنیدن دوستت دارم هایش را هم نداشتم. فکر کنم او هم از دستم خسته شده بود.. وقتی نه جوابی دادم و نه لبخندی زدم، دعوایمان بالا گرفت. میگفت ازدوجمان، بودنمان با یکدیگر یک اشتباه بوده و.. ته دلم به او حق دادم اما اجازه ندادم این حس بر من غلبه کند. نباید چیزی بروز میدادم. در عوض من هم از روی عصبانیت صدایم را بالا بردم و فریاد زدم.. حرفی که هیچ منظوری از آن نداشتم.
از شنیدن تنش درون صدای خودش تعجب کرد. هنوز هم مقداری احساسات خشکیده در وجودش باقی مانده بود، این موضوع را قطره اشکی که از گوشهی چشمانش بر روی شیار چروکهای کنار چشمش سُر میخورد، ثابت میکرد. میان مکث طولانیاش نفس عمیقی کشید. انگشتانش را درهم قفل کرد و فشرد. در دلش به خود دلگرمی داد تا برای یک بار هم که شده، حرف دلش را با صدای بلند بگوید. هر چه درون دلش نهفته را بیرون بریزد.
با صدایی لرزان ادامه داد: «اون شب از روی عصبانیت بهش گفتم، ای کاش صبح دیگه پیشم نباشی.. نمیخواستم چنین حرفی بزنم هرگز.. اما دیگر دیر شده بود. برق درون چشمانش در یک چشم بهم زدن خاموش شد. انگار تمام علاقهاش را یک جا کشته باشم. چند لحظهای در سکوت نگاهم کرد. آن شب زودتر از همیشه خوابید. میدانستم که باید از دلش در بیاورم اما دلم نیامد بیدارش کنم.
به خودم قول دادم صبح زود حتما از دلش دربیاورم.. اما صبح.. هاه! دیگر صبحی آغاز نشد. او مرا در خواب برای همیشه ترک کرد و تنها گذاشت. نمیدانستم با یک جمله بیرحمانه، میتوان کسی را کشت. من تنها دلیل سکتهی قلبی او در خوابش بودم و هیچ وقت خودم را به خاطر کشتن همسرم با حرفهایم نبخشیدم..»
گاهی تند و تیزی جملهها، قلب آدمها رو سوراخ میکنه و اگر نکشه، جاش همیشه میمونه!
دلنشین تعریف کردی 🙂
آخ آخ واقعا همینطوره، ولی اگه باعث بشه یک چیز مهم بهمون یاد بده، اونموقع تاثیرگذار میشه.
خوشحالم که دوست داشتین 🙂 😉