من از جنس هواپیمای کاغذی بودم؛
بدون زحمت و سختی در نسیم تابستانی آزادانه سر میخوردم
بالهایم بیرنگ و شکننده بود،
در مقابل باد شدید آسیبپذیر بودم.
تو همان باد بودی…
حرفهای سردت به راحتی یک نفس دورم حلقه زدند و بالهایم را بهم بستند،
تا اینکه یک روز من را با بالهای پلاسیده تنها گذاشتی؛
و من در دریای اشکهای خودم رها شدم…
من مثل یک هواپیمای کاغذی بودم و حرفهای تو بالهایم را مثل یک کاغذ باطله پاره پاره کرد،
و حالا دیگر نمیتوانم پرواز کنم.
سلام آرزوی عزیز!
از خواندن این داستانک لذت بردم.
وبلاگ قشنگ و با سلیقهای دارید بانو جان.
سلام دوست خوبم، ممنونم از نظر و محبتت 🌹