زخمها، احساسات را مثل یک جوانهی تازه، خشک و مثل یک چوب نرم خم میکنند.
گاهی از شدت درد پوست را میسوزانند. با مرور زمان این زخمها محو و همرنگ پوست میشوند. یادگاری از لحظاتی که احساسی برای بروز دادن داشتی…
ولی خاطرات باقی میمانند و مثل یک تئاتر نیمه شب در تنهاییِ ذهنت به نمایش در میآیند. دردی که زیر خروار احساس دفن شده خفه کردی، بیخبر و در یک لحظه با سیلابی از جنس گدازههای احساسی منفجر میشوند و با قدرت زیادی تو را تلوتلو خوران به گذشته پرت میکنند.
زخمها، مثل شمشیری که تهدید به تکهتکه کردن وجودت میکنند.
زخمها، آتش بازیی که شبانه قلبت را به آتش میکشد.