چمدان نامرئی

چمدان نامرئی

هرکس باری روی دوشش سنگینی می­کند. بار گناهان گذشته، بار آرزوهای در خاک خفته، بار حرف‌های نگفته..

باری از جنس چمدان نامرئی. این چمدان نامرئی برای هر کس اندازه­ و شکل متغیری دارد اما ماجرای او کمی فرق داشت.

می­‌گویند هرچه پا به سن بگذاری چمدان­‌هایت سبک و سبک­تر می­‌شوند و هرسال حس سبکی و آزادی بیشتری احساس می­کنی. اما برای او این‌طور نبود. برای او هر لحظه و هر ساعت سنگینی چمدان نامرئی­‌اش بیشتر می­شد. با این حال حتی یک‌لحظه هم گول آدم­‌های رنگی هم مسیرش را نخورد. هیچ‌وقت اجازه نداد کسی به او نزدیک شود تا مبادا حرف‌­های مهروموم شده‌­اش بی­‌اجازه از میان لبان خشکیده­‌اش خارج شود.

آخرین باری که لب از لب گشوده بود را به خاطر نداشت. همیشه به خودش هشدار می­داد: «حرف، حرف میاره.». با همین یک جمله تمام عمرش را در سکوت گذرانده بود. مطمئن نبود از خودش محافظت می­کند یا فقط از دنیا و آدم­هایش وحشتی غیر قابل انکار دارد.

حس می­‌کند به آخر راه نزدیک است. خسته و تنهاست. روی سکویی سنگی در حیاط می­‌نشیند و به چمدانی که این همه سال آن را تنهایی به دوش ­کشیده نگاه می‌کند. می‌توانست چمدان را به یک کلید آهنی زنگ‌زده تشبیه کند. کلیدی که دیگر از کارکردش مطمئن نبود. مطمئن نبود اگر کلید را درون قفل تار عنکبوت زده‌ی قلبش بچرخاند، بتواند در مخفی قلبش را باز کند.

چشمان غم‌زده‌اش را به اطراف دوخت. خانه‌­اش را همچون یک بیابان خشک و بی­‌آب و علف تصور کرد که حتی نور طلایی خورشید هم نمی­توانست گرمای زندگی را به این خانه برگرداند. سال‌هاست کسی جز خودش در این خانه رفت و آمد نکرده تا مبادا راز درون قلبش فاش شود، مبادا کسی او را قضاوت کند. لحظه­‌ای به خود اجازه داد تا افسار کلید قلبش را روی زمین بگذارد. به محض زمین گذاشتنش، حسی از جنس رهایی و سبک بالی وجودش را در بر گرفت. حلقه­‌ی اشک درون نگاهش چشمانش را به سوزش انداخت. حالا که افسار کلید را رها کرده، احساس تنهای‌­اش بیشتر شده بود. تمامی این سال‌ها برای سکوت و نگه‌داشتن حرف­های زندگی­‌اش تلاش کرده بود و حالا دیگر کسی برای شنیدن این حرف­‌های تلنبار شده وجود نداشت.

آهی کشید و بخار دهانش مانند مه‌­ای در میان هوای سرد ناپدید شد. ارتعاش تارهای صوتی­‌اش بعد از این همه مدت گلویش را به خارش انداخته بود.  بدون آنکه به افسار چمدان نامرئی‌­اش توجهی کند، به داخل خانه رفت تا گلویی تازه کند. سرعت راه رفتنش ناخواسته سریع­‌تر شده بود. فراموش کرده بود راحت قدم برداشتن چه قدر می‌­تواند لذت بخش باشد. این احساس سبکی باعث شد با خود فکر کند آیا ارزشش را داشت؟ ارزشش را داشت که این همه سال در قلبش را به روی همه ببند و تمام حرف­‌ها، نگرانی­‌ها و حتی دلخوشی­‌ها را درون خودش بریزد و شاهد خشکیدن چشمه­‌ی احساساتش باشد فقط چون لیاقت خوشحالی را نداشت؟

به سراغ دفترچه خاطرات قدیمی­‌اش رفت. با یک فوت کم جان، موجی از گرد و غبار از روی جلد چرم قهوه‌­ای دفترچه بلند شد. انگشتان لاغر و لرزانش آهسته برگ­‌های نحیف کاغذ را ورق می­زد. چشمش بر روی یکی از خاطرات قفل شد. خاطره­‌ی پیوند همیشگی‌­اش با همسر زیبایش. هنوز به یاد دارد همسرش در آن لباس سفید مانند دُری در میان آسمان شب می­‌درخشید. آن شب لبخند روی لبان هردویشان رنگ دیگری داشت. اما زندگی بعد از آن شب به یاد ماندنی تغییر کرد. اسمش را روزمرگی گذاشته بود

روزمرگی­ که هر روز همسر زیبایش «دوستت دارم» را برایش زمزمه می­‌کرد و او از روی عادت همیشگی‌اش فقط سر تکان می­داد و لبخند می­‌زد. هیچ وقت جمله­‌ی «دوستت دارم» را بر زبان نیاورده بود. پدرش در کودکی به او گوش­زد کرده بود «مرد که از احساساتش حرف نمی­زد. اصلا مرد رو چه به این حرفا.». بزرگ شد و هیچ وقت جرئت بیان احساساتش را پیدا نکرد. هیچ وقت به همسرش نگفت «دوستت دارم».

نگاهش دیگر روی دفترچه خاطرات نبود. انگار پرده­‌ای نامرئی جلوی دیدش را گرفته بود. یاد خاطره­ای تلخی که در پس ذهنش زیر خروار ناله و نفرت از خودش مدفون کرده بود، افتاد. لب­‌های خشکیده و ترک خورده­‌اش به آرامی از هم باز شدند. کمی تقلا کرد تا صدای خودش را از ته گلویش بشنود.

-هنوز یادم میاد.. اون شب گندِ خسته کننده. اون شب هیچ چیز درست پیش نرفته بود و حوصله­‌ی حرف شنیدن و حرف زدن نداشتم. حتی حوصله­‌ی شنیدن دوستت دارم هایش را هم نداشتم. فکر کنم او هم از دستم خسته شده بود.. وقتی نه جوابی دادم و نه لبخندی زدم، دعوایمان بالا گرفت. می­گفت ازدوجمان، بودنمان با یکدیگر یک اشتباه بوده و.. ته دلم به او حق دادم اما اجازه ندادم این حس بر من غلبه کند. نباید چیزی بروز می­دادم. در عوض من هم از روی عصبانیت صدایم را بالا بردم و فریاد زدم.. حرفی که هیچ منظوری از آن نداشتم.

از شنیدن تنش درون صدای خودش تعجب کرد. هنوز هم مقداری احساسات خشکیده در وجودش باقی مانده بود، این موضوع را قطره اشکی که از گوشه‌­ی چشمانش بر روی شیار چروک­‌های کنار چشمش سُر می­خورد، ثابت می­کرد. میان مکث طولانی­‌اش نفس عمیقی کشید. انگشتانش را درهم قفل کرد و فشرد. در دلش به خود دلگرمی داد تا برای یک بار هم که شده، حرف دلش را با صدای بلند بگوید. هر چه درون دلش نهفته را بیرون بریزد.

با صدایی لرزان ادامه داد: «اون شب از روی عصبانیت بهش گفتم، ای کاش صبح دیگه پیشم نباشی.. نمی­خواستم چنین حرفی بزنم هرگز.. اما دیگر دیر شده بود. برق درون چشمانش در یک چشم بهم زدن خاموش شد. انگار تمام علاقه­‌اش را یک جا کشته باشم. چند لحظه­‌ای در سکوت نگاهم کرد. آن شب زودتر از همیشه خوابید. می­دانستم که باید از دلش در بیاورم اما دلم نیامد بیدارش کنم.

به خودم قول دادم صبح زود حتما از دلش دربیاورم.. اما صبح.. هاه! دیگر صبحی آغاز نشد. او مرا در خواب برای همیشه ترک کرد و تنها گذاشت. نمی­دانستم با یک جمله بی­رحمانه، می­توان کسی را کشت.  من تنها دلیل سکته­‌ی قلبی او در خوابش بودم و هیچ وقت خودم را به خاطر کشتن همسرم با حرف­‌هایم نبخشیدم..»


Notice: Trying to access array offset on value of type null in /home/arezooms/domains/arezoomsz.ir/public_html/wp-content/themes/livre/app/functions/function-templates.php on line 604

منِ پشت نقاب

1401/04/28

در پی معنای پیر شدن

1401/04/28

2 نظر در چمدان نامرئی

  1. گاهی تند و تیزی جمله‌ها، قلب آدم‌ها رو سوراخ می‌کنه و اگر نکشه، جاش همیشه می‌مونه!
    دلنشین تعریف کردی 🙂

    پاسخ
    • آخ آخ واقعا همینطوره، ولی اگه باعث بشه یک چیز مهم بهمون یاد بده، اونموقع تاثیرگذار میشه.
      خوشحالم که دوست داشتین 🙂 😉

      پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *